نویسنده: حسین شکرکن و دیگران




 

1. رفتارگرایان متقدم

ادوین بی. هولت

درباره ی اموری که «هولت» بر آن تأکید کرده، نکات زیر قابل ذکر است:
الف) این موضع «هولت» که اشیا در خارج از ادراک ما وجود دارد و ما با ادراک خویش به حقایق خارجی دست می یابیم، موضع صحیحی است؛ همچنین توجه «هولت» به هدفمندی و وحدت و کلیت رفتار نیز، منطقی به نظر می رسد.
ب) اینکه «هولت»، آگاهی را صرفاً عنصری فیزیکی معرفی کرده، مورد قبول ما نیست، هر چند که آگاهی نسبت به یک شیء فیزیکی، متضمن رابطه ی جنبه های حسی - حرکتی ارگانیسم با آن شیء است؛ همانطور که بارها یادآور شده ایم، این رابطه، شرط مادی برای به وجود آمدن آگاهی است ولی آگاهی خود یک امر فیزیکی نیست.
ج) یکی از مهمترین ادعاهای «هولت» ناظر است بر بی اهمیتی نسبی وراثت در شکل بخشیدن به رفتار آدمی. او در این خصوص با «واتسون» هم عقیده است.
به نظر می رسد که اهمیت وراثت (به معنای عام) را حتی در شکل بندی رفتار آدمی نمی توان انکار کرد؛ زیرا حیوان نیز چون انسان در محیط زندگی می کند و شاید بتوان گفت برخی از حیوانات از نظر محیط با انسان وضعیت مشابهی دارند، ولی آیا رفتارهای انسانی را، با تنوع خاص آن، می توان مشابه رفتارهای حیوان دانست؟ ممکن است که این تنوع را معلول یادگیری بدانند؛ اما، یادگیری در حیوان هم وجود دارد. بنابراین، آنچه موجب اینگونه تفاوتها شده، عامل وراثت است که توانهای متفاوتی را به انسان و حیوان می دهد و براساس همین توانهاست که یکی اینگونه متحول و دیگری آنگونه محدود شده است. پس نباید نقش وراثت را حتی در شکل بندی رفتار از نظر دور داشت. به عبارت دیگر، تنوع و گسترش ابعاد وسیع یادگیری و انگیزه ها و وجود اندامهای لازم برای آن، از نوعی وراثت حاکی است که نمی توان آن را نادیده گرفت. بعلاوه، کلیت مسأله نیز از جهت دیگر محل اشکال است. آیا تظاهر خنده یا گریه در شادی و غم نیز معلول یادگیری است و...؟!
د) هولت ظهور طرحهای رفتاری را از دو طریق می داند: 1. از رهگذر یادگیری، که در پاسخ به انگیزشهای بیرونی و درونی رخ می دهد. 2. از طریق بقای طرحهای رفتاری کودکی در بزرگسالی.
لازم به توضیح است که طریق دوم را نمی توان در مقابل طریق اول به حساب آورد؛ زیرا از این جهت، آن هم از طریق یادگیری کسب شده است. البته، در متن به تبیین یادگیری از دیدگاه «هولت» اشاره نشده که ما نیز به آن نمی پردازیم. اما این نکته قابل ذکر است که انگیزه ها یا محرکهای بیرونی تا درونی نشود و با نیازها و انگیزشهای درونی یا اوضاع دیگر درونی، پیوند نیابد، موجب بروز رفتار نخواهد شد.

آلبرت پی. وایس

«وایس» معتقد بود که روانشناسی باید به عنوان یک علم طبیعی عمل کند. او هرگونه آگاهی و پدیدارهای ذهنی را کنار گذاشت و روش درون نگری را نفی کرد. «وایس» که بر این باور بود که روانشناسی شاخه ای از علم فیزیک است، به شکلی افراطی بر کاهش گرایی تأکید داشت و تمامی رفتار را به موجودیتهای فیزیکی - شیمیایی قابل تجزیه می دانست. با اینهمه، او انسان را موجودی زیستی - اجتماعی معرفی می کرد.
می دانیم که روش یک علم را تا حدی موضوع آن تعیین می کند و موضوع روانشناسی چیزی نیست که بی نیاز از روش درون نگری باشد یا بتوان آن را صرفاً به جریانهای فیزیکی و شیمیایی تقلیل داد. تحدید موضوع به رفتار صرفاً مادی، علاوه بر اینکه تجزیه ی روانشناسی است،‌ به بی محتوایی رفتار نیز می انجامد. البته موضع «وایس» درباره ی اینکه انسان موجودی زیستی - اجتماعی است، قابل توجه است، لیکن، مهم این است که اولاً، روشن شود که انسان چه نوع موجود زیستی است، آیا موجودی صرفاً مادی است یا...؟ ثانیاً، آیا رفتار و جریانهای روانی او معلول جنبه ی زیستی و اجتماعی اوست، به گونه ای که از خود اراده و اختیاری ندارد و یا....؟ ثالثاً، این تعامل چگونه تحقق می یابد؟

کارل لاشلی

موضع «لاشلی»، مبنی بر جانبداری بیش از حد از رفتارگرایی و نفی هرگونه مطالعه ی آگاهی از طریق درون نگری را نمی توان پذیرفت. هر چند تحقیقات عملی او درباره ی کرتکس و نقش و تأثیر آن در یادگیری و احساس و دستیابی او به دو قانون: «اصل فعالیت جمعی» و «اصل هم قوه بودن» و همچنین رسیدن او به این واقعیت که نمی توان یادگیری را صرفاً با بازتابهای شرطی تبیین کرد، قابل توجه و ستایش است. این تحقیقات صرفاً ارتباط و تأثیر کرتکس و جریانهای مرکز عصبی را در رویدادهای روانی از قبیل یادگیری، احساس، ادراک و... روشن می سازد و نتیجه اش خلاصه کردن امور روانی در همین فعل و انفعالات فیزیک و شیمیایی و فیزیولوژیکی نیست، بلکه، همه ی اینها، شروط و علل اعدادی برای تحقق این امور روانی است.

2. نفوذ عملیات گرایی

یکی از جریاناتی که حرکت رفتارگرایی را تحکیم بخشید و رفتارگرایی نیز راه را برای پذیرش آن هموار ساخت عملیات گرایی بود.
عملیات گرایی نگرشی است کلی که بر حسب آن اعتبار یک یافته یا سازه را منوط به اعمالی می داند که در رسیدن به آن یافته یا سازه به کار می رود. به عبارت دیگر، یک مفهوم فیزیکی را با مجموعه ی اعمال یا رویه هایی که توسط آنها تعیین می شود یکسان می داند. بر این اساس، مسائلی که مشاهده پذیر نبوده، یا به نحوی مادی و فیزیکی، قابل توضیح نیستند، کاذب می داند که هدف آن عینی تر و دقیقتر ساختن زبان و اصطلاحات علم است. «بریگمن»، که در آغاز منادی عملیات گرایی در روانشناسی بود، مسأله ی وجود روح را به این علت که مشاهده پذیر نیست و نمی توان آن را سنجید یا دستکاری کرد، نمونه ای از یک مسأله ی کاذب دانست و همینطور، خودآگاهی را نیز جزء مسائل کاذب به حساب آورد؛ زیرا وجود آن و ویژگیهایش را نمی توان از رهگذر روشهای عینی تعیین یا کاوش و تحقیق کرد؛ بنابراین، در روانشناسی جایی ندارد.
با وجود این، عملیات گرایی در روانشناسی مقبول همگان قرار نگرفت و حتی کسی چون «بریگمن» که روزگاری پیشنهاد کننده ی آن در روانشناسی بود، چنین می نویسد: «احساس می کنم، موجودی مهیب آفریده ام که مسلماً از کنترلم خارج شده است. من از واژه ی عملیات گرایی نفرت دارم...».

نقد و بررسی

هر چند همانگونه که «بورینگ» و «ترنر» بر آن تأکید کرده اند، موضع عملیات گرایی به علت محدودیت زایی، مقبول همه ی روانشناسان قرار نگرفت، توجه به برخی از نقاط ضعف آن، بویژه در روانشناسی خالی از فایده نیست:
1. این موضع، جز یک موضع حاد پوزیتیویستی نیست و نمی توان آن را مطلب جدیدی تلقی کرد و ما در نقد پوزیتیویسم اجمالاً یادآور شدیم که شناخت علمی، یکی از انحای شناخت است که نه می توان تمام شناختها را به آن محدود ساخت و نه می توان تنها روش معتبر را روش تجربه ی عینی دانست وگرنه، شناخت علمی نیز، مورد تحدید قرار می گیرد. از طرفی خاطر نشان ساخته ایم که روش علمی نیز محدود به روش عینی بیرونی نیست، بلکه روش تجربه ی درونی نیز روشی است که باید از آن در روانشناسی به عنوان یک علم استفاده کرد و این تجربه می تواند مانند تجارب عینی، تکرارپذیر باشد. اگر بنا باشد که بر شخصی بودن و درونی بودن آن خرده گرفته شود، باید گفت: روشهای عینی نیز به تجارب حسی برمی گردند و آنها نیز تا درونی نشوند، مورد تجربه قرار نمی گیرند. بعلاوه، در صورتی که تجربه ی درونی را کنار بگذاریم، روانشناسی به علمی بی جان و خشک و بی محتوا تبدیل می شود که هیچ روانشناسی نیز به آن راضی نمی شود و آنان که در لفظ، بر رفتار و مشاهده ی عینی تکیه کرده، شعار عینیت سر داده اند، در عمل از تجربه ی درونی استفاده کرده اند.
2. واقعاً چگونه عملیات گرا می تواند به نظریه ی کلی علمی ملتزم شود؟ او تنها می تواند بر موارد جزئی تجربه شده تکیه کند و از آنها خبر بدهد. اما نمی تواند این موارد جزئی تجربه شده (نظیر A و B و C و...) را به موارد مشابه دیگر تعمیم دهد؛ زیرا این برخلاف عملیات گرایی است و او نتوانسته همه ی موارد را تجربه کند. تعمیم به همه ی موارد گذشته و آینده برای کسی مقدور نیست، مگر اینکه لااقل به برخی اصول عقلی ملتزم شود که عملیات گرا با آن موافق نیست، و در صورتی که در علم نتوان به یک نظریه ی کلی دست یافت، نمی توان از آن استفاده کرد و علم و تکنیک را بالا برد.
3. براستی عملیات گرایی،‌ خود نتیجه ی کدام تحقیق علمی و مساوی کدام جریان تحقیق و کاوش است که به آن بهایی انحصاری داده است؟! واقعیت این است که این خود یک جریان فلسفی است که البته عملیات گرایی آن را انکار می کند.
4. ملاک صدق و کذب قضایا و مسائل، مطابقت و عدم مطابقت آنها با واقعیت است، لیکن انحصار دایره ی واقعیت به واقعیات مادی که براساس آن مسائل مربوط به روح و ماهیت آن یکسره پوچ و کاذب معرفی شده است، محصول کدام جریان علمی و کدام کاوش علمیاتی است؟! آیا علم و ابزار آن، می تواند درباره ی این امور، چه در جهت اثبات و چه نفی، سخن بگوید؟
5. یادآوری این نکته لازم است که عملیات گرایی نزد فیزیکدانان معتبری چون «ماکس پلانک» و... - که به نتایج اینگونه نظریات می اندیشند - مورد قبول نیست. (1)

رفتارگرایان متأخر

ای. سی. تولمن

«تولمن»، در دو جنبه ی مهم با رفتارگرایی «واتسون» مخالفت کرد: نخست، تفسیر مولکولی را در خصوص رفتار کنار گذاشت و کانون توجهش را بیشتر به رفتار کلی معطوف ساخت. دوم اینکه او رفتار را هدفمند می دانست، با وجود این سعی می کرد از موضع کلی رفتارگرایی دور نشود و هرگونه آگاهی و درون نگری شخصی و غیر قابل مشاهده را در علم به کار نگیرد؛ او تلاش می کرد که هدفمندی را عینی تفسیر کند.

نقد و بررسی

هر چند، موضع کل نگری و هدفمندی او نسبت به رفتار قابل توجه و مورد قبول است، نمی توان آن را با موضع رفتارگرایی سازگار دانست. چه آنکه انسان نخست با درون نگری خویش، واقعیت هدف و همینطور هدفمندی رفتار خود را تجربه می کند و سپس با تظاهرات رفتاری خاص، بدانگونه که در خود تجربه کرده است، هدفمندی را در انسانهای دیگر یا حیوان ملاحظه می کند. بنابراین، اگر بنا باشد درون نگری را به طور کلی در این روند نادیده بگیریم، هیچگونه هدفمندی قابل فهم نیست. پس، اینکه «تولمن» تصور می کند که می توان هدفمندی را دور از درون نگری، تفسیری صرفاً عینی کرد، پذیرفتنی نیست و باید از وی تعجب کرد که چگونه در پاسخ به رفتارگرایان می گوید آگاه بودن یا نبودن حیوان برای او اهمیتی ندارد و آگاهی به هیچ وجه پاسخهای رفتاری موجود زنده را تحت تأثیر قرار نمی دهد! بنابراین، اگر آگاهی پاسخهای رفتاری موجود زنده را تحت تأثیر قرار نمی دهد، چگونه «تولمن» به هدف و هدفمندی رفتار حیوان، خود و سایر انسانها دست یافته است؟!
مفهوم «هدف»، علی رغم تلاشی که «تولمن» برای عینی و علمی جلوه دادن آن کرده، ماهیت غیر پوزیتیویستی و درونی دارد و پذیرفتن آن به معنی عدول از نظریه ی حاد رفتارگرایی است.
«تولمن»، اظهار داشت: «اگر اطلاع آگاهانه ای از هدف وجود داشته باشد، این موضوعی خصوصی در درون هر فرد موجود زنده است و در اختیار ابزار عینی علم نیست». اما، باید از ایشان پرسید که اگر همین موضوع خصوصی را همه در خود تجربه کنند و با مکانیسمی که بارها به آن اشاره شده، بتوانند به یکدیگر منتقل سازند، باز هم برای علم مفید نیست و باید امری خصوصی تلقی شود؟!
در متن و در ذیل کلام اخیر «تولمن»، عبارتی از «وود ورث» به عنوان تشریح استدلال «تولمن» ذکر شده که قابل ملاحظه است. در این بیان، تجربه ی رنگ قرمز تحت عنوان مثالی از یک تجربه ی خصوصیِ غیر قابل انتقال به دیگران که نمی تواند موضوع علم قرار گیرد و تنها از رهگذر گزارش می تواند علمی شده، جایی در علم داشته باشد، مورد توجه قرار گرفته است.
هر چند کلمات «وود ورث» از چند جهت قابل بحث است، ما تنها به یک نکته اشاره می کنیم و آن اینکه اگر گزارش این تجارب خصوصی که تحت عنوان رفتار علنی مورد توجه علم است واقعاً به شکل یک گزارش مورد نظر واقع می شود، نشانگر آن است که شما تجارب شخصی و درونی را پذیرفته، به آن در علم بها داده اید وگرنه آنها جز یک سری کلمات و اصوات خشک و بی معنا چیز دیگری نخواهد بود.

متغیرهای مداخله گر «تولمن»

طرح و تبیین متغیرهای مستقل و وابسته و همچنین متغیرهای مداخله گر توسط «تولمن» بسیار جالب و چشمگیر است، ولی انتقال فکری به متغیرهای مداخله گر برای یک روانشناس، نشانگر به کارگیری روش درون نگری است. درست است که «تولمن» می خواهد متغیرهای استنباط شده ی مشاهده ناپذیر را از طریق معرفهای آنها کمی کند، ولی کیفیت آن مقولات و تکیه بر کمی شدن آنها از طریق معرفها، خود مستلزم قبول درون نگری است؛ زیرا متغیرهای درخواستی و شناختی یا نظامهای نیازی، انگیزه های اعتقادی - ارزشی و سرانجام فضاهای رفتاری، مقولاتی نیست که بدون اعتبار دادن به نوعی درون نگری، معنا پیدا کند. تکیه بر «معرف»، نشانگر آن است که نفس این مقولات که واقعیات روانی است، مورد پذیرش او بوده و آنها را به طور کلی کنار نزده است. لیکن، «تولمن» برای اینکه چهره ی به اصطلاح علمی آنها را حفظ کند، می گوید می توان معرفهای آنها را کمی کرد و این نیز نشان دهنده ی آن است که او از نظام «واتسونی» بسیار فاصله دارد.
لازم به تذکر است که تکیه ی «تولمن» بر متغیرهای مداخله گر و نیز بر برخی متغیرهای مستقل، او را از تفکر مکانیستی که «واتسون» بر آن تکیه داشت، دور کرده است.

نظریه ی یادگیری «تولمن»

یادگیری براساس نقشه ی شناختی که «تولمن» بر آن تأکید کرد، قابل توجه و تحسین است، اما نباید از نظر دور داشت که این نظریه درباره ی یادگیری نیز از جهاتی در تعارض با رفتارگرایی «واتسون» است؛ زیرا در این نظریه به گونه ای، از آگاهی استفاده شده و یادگیری پنهان که «تولمن» به آن اشاره می کند،‌ نمودار روشن این واقعیت است. همچنین، این نظریه، یادگیری را مجموعه ای از بازتابهای شرطی نمی داند و...
اما، در عین حال، نمی توان نقشه ی شناختی را طرح جامعی برای هرگونه یادگیری دانست و مواردی که «تولمن» بر آن تأکید می کند، بیشتر به برخی موارد یادگیری محدود می شود و حتی توجه به موارد مورد تحقیق «تولمن» خود شاهدی بر این مدعاست و نباید نقش پاداش و تقویت را در یادگیری نادیده انگاشت؛ زیرا در یادگیری هدف برای ارضای نیاز (اعم از نیازهای مادی و غیر مادی) مؤثر است و رسیدن به آن تقویت و پاداش محسوب می شود.
در خاتمه یادآور می شود که اشکالات منتقدان بر «تولمن» که در متن بدان اشاره شده، چندان وارد نیست و این اشکالات بیشتر از روح پوزیتیویستی آنان مایه گرفته است.

ادوین ری گاثری

همانطور که در متن ملاحظه شد، «گاثری» یک رفتارگرا و تجربه گرای افراطی بود و حتی با تلاش در خصوص ارتباط رویدادهای رفتاری با مغز و دستگاه اعصاب - که وی آنها را غیر مرئی تلقی می کرد - مخالفت می ورزید. مهمترین تأثیر او در روانشناسی مربوط به نظریه ی خاصی است که نسبت به یادگیری ابراز کرده است؛ او یادگیری را پاسخی حرکتی معرفی می کرد که تنها با یک بار مجاورت با محرک تحقق می یابد؛ پس، نظام یادگیری او براساس مجاورت است و نه تقویت و تکرار. «گاثری»، یادگیریها را معمولاً مرکب از حرکات یادگیری دانسته که هر بار یکی از آنها آموخته می شود و برای حصول اینگونه یادگیریهای مرکب تمرین لازم است. لیکن، هر حرکت جزئی تنها پس از یک بار جفت شدن با محرک آموخته می شود.

نقد و بررسی

موضع افراطی «گاثری»، مانند موضع سایر رفتارگرایان و تجربه گرایان افراطی، به عللی که بارها بر آن تأکید شده، مورد قبول نیست و اگر واقعاً همین موضع، علت مخالفت او با این تلاش باشد که رویدادهای رفتاری با فعالیتهای عصبی و مغزی در ارتباط نیست، باید او در علم بودن علومی چون: فیزیولوژی یا پزشکی که درگیر این امور است، تردید روا دارد و گمان نمی رود که هیچ دانشمندی در این امر تردید داشته باشد و حتی «واتسون» که بیش از همه بر عینیت تأکید دارد، این فعالیتها را رفتار ضمنی تلقی می کند. نظریه ی یادگیری «گاثری»، از جهات زیر نیز قابل تأمل است:
1. آیا می توان در یادگیری، اساس را مجاورت دانست؟ آیا می توان همه ی اقسام یادگیری را اینگونه توجیه و تبیین کرد؟ آیا دستیابی «نیوتن» به نیروی جاذبه، براساس مجاورت قابل توضیح است، با اینکه «جاذبه» چیزی مرئی و ملموس نیست؟ آیا اثبات وجود خدا و دستیابی به او، براساس اصل علیت یا قانون مجاورت قابل تبیین است؟ آیا حل مسائل ریاضی بر اساس اصول ریاضی و استدلالات آن را می توان اینگونه توضیح داد؟
تکیه بر اصل مجاورت، هر چند قابل توجه است، اما تنها می توان آن را در برخی از یادگیریها به عنوان یکی از شرطهای یادگیری به حساب آورد.
2. آیا می توان ادعا داشت که یادگیری، عمل یا حرکت است، در این صورت، یادگیریهای غیر علمی یا انتزاعی، نظیر یادگیریهای ریاضی یا فلسفی را چگونه می توان توضیح داد؟ وقتی کاری را با مشاهده و بدون اینکه رفتاری از ما سر بزند، یاد می گیریم، آیا این کار، یادگیری نیست؟! به نظر می رسد در تمام این موارد، یادگیری تحقق یافته است و اگر پس از آن، رفتاری مناسب با آن یادگیری تحقق می یابد در واقع مُظهر و کاشف آن یادگیری است. بنابراین، نمی توان یادگیری را عمل یا حرکت یا رفتار دانست، بلکه یادیگری در واقع ادراک رابطه است.
3. «گاثری»، یادگیری را مولکولی در نظر می گیرد. آیا این طور نیست که انسان در بسیاری از موارد یادگیری، تمام اجزا و حرکات را در کلیتی خاص ملاحظه می کند و می آموزد؟
4. آیا این ادعا که یادگیری صرفاً با تحقق یک بار مجاورت حاصل می شود یا اینکه انسانها در این ارتباط متفاوتند صحیح به نظر می رسد؟
آیا در یادگیریهای علمی که از اجزای مختلف تشکیل می یابد، تحقق یادگیری با تمرینهای مکرر اتفاق می افتد یا اینکه در این مورد نیز انسانها متفاوت بوده، این کار بستگی به آمادگی و هوش آنان دارد؟

کلارک لئونارد هال

هال از زمره ی مهمترین رفتارگرایانی است که در توضیح برخی از مقولات روانشناسی از دیدگاه رفتارگرایان نقش مهمی به عهده داشته است. او با تکیه بر تعامل موجود بین موجود زنده و محیط، می گوید: «محرکهای عینی و پاسخهای رفتاری واقعیاتی مشاهده پذیرند»، لیکن براساس این حکم کلی، سؤالاتی مطرح می شود که پاسخ به آنها دشوار است، از جمله اینکه وقتی انسانی نسبت به انسان دیگری اظهار علاقه و محبت می کند و موجبات خرسندی او را فراهم می سازد، محرک خاص رفتاری است که پاسخ خاصی ایجاب کرده، یا اینکه این الفاظ حکایت از واقعیتی می کند که نه مشاهده پذیر است و نه می تواند کمی تلقی شود و آن محبت و دوستی است؟ شاهد بر این واقعیت، آن است که اگر کسی در آن فرهنگ و زبان نباشد و نتواند آن محبت را درک کند، آیا باز موجب پاسخ خاصی می شود؟ یا اگر فردی به انسانی دشنام دهد، آیا واقعاً آن ریتم و آن هجای خاص باعث ناراحتی طرف مقابل می گردد یا اینکه فرد دشنام دهنده با این لفظ یک معنا یا یک امر غیر کمی را منتقل می سازد که به ناراحتی او خواهد انجامید؟ آنچه در باب محرک گفته شده، عیناً در مورد پاسخ نیز وجود دارد.
آیا تمام پاسخها عینی یا کمی هستند؟ اگر کسی در برابر دیگری یک کار فنی انجام دهد و باعث شود تا آن فرد، آن کار را یاد بگیرد، آیا اینگونه یادگیری، نوعی پاسخ به حساب نمی آید؟ آیا می توان گفت که خود این یادگیری، امری کمی و عینی است، یا اینکه باید گفت که تا خود آن فرد آن عمل را انجام ندهد، پاسخ یادگیری که آن نیز یک رفتار کمی و عینی است رخ نداده است؟! در صورتی که می دانیم که این رفتار صرفاً مُظهر یادگیری است و نه خود آن.
نکته ی دیگر اینکه «هال» تعامل محرک و پاسخ را در درون زمینه ای بسیار بزرگتر مورد نظر قرار می دهد و در آن زمینه، مقوله ی نیاز را مطرح می سازد، که موجود زنده می تواند بقای خود را در رابطه با محیط حفظ کند. در این مورد، لازم به توضیح است که مقولات دیگری نیز هست که نمی توان از آنها چشم پوشید یا بر آنها برچسب غیر علمی زد که عبارت است از: میل، شوق، دوستی،‌ دشمنی و سرانجام عواطف و احساسات. انسان بیش از هر چیز دیگری از این مقولات آگاه است و ناگفته نماند که ارزشها و ارزش گذاریها نیز باید بر این امور افزوده شود.
بعلاوه، در مورد نیاز، این سؤال مطرح است که آیا این نیاز است که موجب می شود تا موجود زنده در محیط، کاری را انجام دهد و بقای خود را با رفع آن تأمین کند یا احساس و آگاهی از نیاز؟ در بسیاری از موارد اگر احساس و آگاهی نسبت به نیاز نباشد، حرکت موجود زنده و رفتار خاص او ایجاد نمی شود. مثلاً انسانی که غرق در مطالعه است، با اینکه واقعاً به غذا نیاز دارد، چون به آن توجه ندارد و آن را احساس نمی کند، به آن نیاز پاسخ نمی دهد و رفتار خاص از او سر نمی زند. از طرفی، «هال» نیز چون دیگران بر نیازهایی تکیه می کند که صرفاً با محیط مادی زندگی انسان ارتباط دارد و به نیازهای معنوی انسان بی توجه است؛ در حالی که در انسان انگیزه های متعالی وجود دارد که موجب شکل گیری نیازهای معنوی می شود؛ اینگونه نیازها، گاه آنچنان تحت الشعاع نیازهای مادی قرار می گیرد که انسان دیگر آنها را احساس نمی کند و گاه به قدری پرقدرت و پرنفوذ است که انسان را در مسیر خود به جانفشانی واداشته، از تمام منافع و نیازهای مادّیش باز می دارد.
تکیه بر سازگاری با محیط که به بقای ارگانیسم می انجامد،‌ هر چند یک واقعیت زیستی است، بیشتر صبغه و رنگ انفعالی دارد حال آنکه، انسان در بسیاری از رفتارهای خود، همواره سعی می کند که محیط را با خود همساز کند و دگرگونی در آن بیافریند.
یکی دیگر از اشکالاتی که بر «هال»‌ وارد است،‌ نادیده انگاشتن مقولاتی چون هدف و آگاهی است. در اینجا این سؤال مطرح است که اگر «هال» یا هر فرد دیگری این مقولات را کنار بگذارد و حتی انکار کند، آیا آن را درک می کند یا خیر؟ برای این سؤال تنها دو پاسخ وجود دارد: 1. آن را درک کرده، نادیده می انگارد و انکار می کند، که این خود قبول واقعیت آنهاست و دیگر جای انکار نمی ماند. 2. آن را درک نکرده، انکار می کند، که در این صورت باید گفت: چیزی که درک نشده، چگونه می توان آن را انکار کرد یا نادیده انگاشت؟
اصطلاحات ماده گرایانه که هدف «هال»‌ است و تمام رفتارها را به آن کاهش می دهد، در صورتی صحیح است که انسان صرفاً موجودی مادی باشد و روح و جنبه ی غیر مادی او انکار شود؛ در حالی که فلاسفه ی اسلامی برای انسان روحی قایلند که با برهان تجرد آن را اثبات کرده اند و بسیاری از فلاسفه ی اروپا نیز به تجرد روح قایل بوده اند، مانند: «دکارت»، «مالبرانش»، «کانت» و... تفکر مکانیستی «هال» نیز یکی از نقاط ضعف نظام روانشناختی او محسوب می شود؛ زیرا این تفکر با قطع نظر از اشکالات کلی آن، در خصوص موجودات زنده و بویژه انسان کارا نیست. موجودات زنده از یک کمال و حقیقتی برخوردارند (کمال حیاتی) که نمی توان آن را بر اساس تفکر مکانیستی مورد مطالعه قرار داد. این تفکر با آنچه که «هال» آن را تحت عنوان «زمینه» مطرح کرده، به شرح و توضیح آن پرداخته، سازگار نیست.
«هال»، بر اساس تفکر مکانیستی «رفتار انسان را خود بخودی و دورانی تلقی می کند که قادر است به اصطلاح شناسی فیزیک کاهش یابد». از این عبارت بخوبی مستفاد می شود که از نظر «هال» رفتار انسان جبری و غیر اختیاری است. در حالی که، می دانیم اراده در رفتارهای انسانی نقش مهمی را ایفا می کند و از طرفی، نمی توان پدیده های روانی را به اصطلاح شناسی فیزیک کاهش داد؛ البته، تفصیل مطلب را باید در کتابهای فلسفی نظیر: «اصول فلسفه و روش رئالیسم» جلد اول، مقاله ی دوم، ملاحظه کرد.
در مقاله آمده است که: «هال بر ضد ذهن گرایی انسان پندارانه، یعنی تفسیر ذهنیِ رفتار مشاهده شده، هشدار می داد که مشاهده و تفسیر رفتار باید به نحوی سازش ناپذیر عینی باشد. «هال» پیشنهاد می کند که یک طریقه برای نیل به این مقصود، این است که باید برحسب رفتار حیوانات اندیشید. گرچه، حتی این هم خطراتی در بردارد، پس باید محافظی جدیتر از این، علیه ذهن گرایی موجود باشد».
در نقد آرای فوق باید گفت: ما نیز با انسان پنداریِ صرفاً ذهنی مخالفیم و اگر بفرض از حیوان، رفتاری مشابه با رفتار انسان سرزند، صحیح نیست که به آن همان رنگ و برچسب را بزنیم. اما، این بدان معنا نیست که درون نگری را یکسره کنار گذاشته، رفتار انسان را برحسب رفتار حیوانات مطالعه کنیم یا ارگانیسم رفتار را صرفاً ماشینی تلقی کنیم؛ زیرا همانطور که قبلاً گفته شد، ما بسیاری از حالات را در خود تجربه کرده، با علم حضوری آن را می یابیم. سپس، در ارتباط با آن حالات، رفتارهای مختلفی از ما سر می زند و با تکرار آن رفتارها، رابطه ی بین آنها و حالات خود را ملاحظه می کنیم. آنگاه همین رفتارها را در انسانهای دیگر مشاهده کرده، به این نتیجه می رسیم که این رفتارها با حالاتی که مشابه آنها را ما نیز در خود دیده ایم مربوط است. حال اگر واقعاً، همان رفتارهای خاص انسان، در حیوانات نیز ملاحظه شود و قراین نیز نشان دهد که آن رفتارها با حالاتی درونی که مشابه آن در ما نیز یافت می شود مرتبط است، اشکالی نیست که آن حالات و سپس قوا و توانها را مانند حالات و... انسان بدانیم. مثلاً بگوییم این حیوان تحت فشار غریزه و انگیزه ی جنسی یا گرسنگی است، ترسیده یا عصبانی است و...
اگر مطلب یاد شده را که براساس اصل علّیّت و سخنیّت بین علت و معلول است، پذیرفتیم، با مسأله برخورد صحیحی خواهیم داشت که هم می تواند مورد قبول علم باشد و هم فلسفه و اگر غیر از این باشد به بیراهه خواهیم رفت، همانطور که بسیاری از رفتارگرایان نیز در این مسیر افتاده اند.

روش شناسی «هال»

در روش شناسی «هال» که توضیح آن در مقاله آمده است، ذکر نکاتی چند لازم به نظر می رسد:
1. روشهایی که «هال» بر آنها تأکید دارد، نتیجه ی ضروری تفکر مکانیستی او نیست؛ به عبارت دیگر، هم او و هم کسانی که به تفکر مکانیستی پای بند نیستند نیز از این روشها سود می جویند.
2. او در روش مطالعه، به حذف مشاهده ی درونی و تأکید بر مشاهده ی بیرونی رأی می دهد. ما بارها متذکر شده ایم که این کار در روانشناسی درست نیست؛ زیرا مستلزم حذف بسیاری از مفاهیم روانشناختی از موضوع علم روانشناسی است. تکیه ی صرف بر عینیت نه درست است و نه مفید و به قول «مزلو»: «تکیه ی بیش از حد بر عینیت محدودیت زاست».
3. «هال» بیش از دیگران سعی در کمّی کردن مسائل روانشناختی دارد، که این امر اگر ممکن باشد، بسیار دشوار است و به فرض ممکن بودن نیز چنین کاری روانشناسی را از درون تهی می کند.

سائقها

«هال»، در تعبیر و تفسیر نیاز، نیازهای بدنی را ناشی از انحراف از وضعیت مطلوب زیستی به عنوان اساس انگیزش تلقی می کند. موضوع فوق از دو جهت قابل مناقشه است؛ از طرفی، لازمه ی مطلب یاد شده این است که کسی که مثلاً انگیزه ی جنسی ندارد، دارای انحراف از وضعیت مطلوب زیستی نیست. از طرف دیگر، تنها این نیاز بدنی سائقه و انگیزش را ایجاب نمی کند؛ شاهد بر این مدعا، فرد گرسنه ای است که حواس او به امر مهمی معطوف است و برای او هیچ انگیزشی نسبت به غذا وجود ندارد.
نکته ی مهم دیگری که ناکافی بودن تبیین «هال» را نشان می دهد این است که گاهی انگیزه ای برحسب اراده و اختیار انسان برانگیخته می شود و نه بر اثر نیاز طبیعی و این در صورتی است که انسان یاد می گیرد که در حین ارضای انگیزه، به لذتی دست بیابد. بنابراین، در برخی موارد، برای دستیابی به آن لذتی که تجربه کرده، بر اثر عواملی در خود برانگیختگی ایجاد می کند، با اینکه هیچگونه نیاز طبیعی وجود نداشته تا به انگیزش خاصی منجر شود.
اینکه او انگیزه ها را در نیازهای بدنی خلاصه می کند، نیاز به اثبات دارد. براستی چگونه می توان انگیزه های معنوی را در انسان نادیده گرفت؟ آیا انگیزه ی خداجویی و پرستش خداوند، انگیزه ی خیرخواهی و کمال خواهی و انگیزه ی حقیقت جویی را می توان نادیده گرفت، انگیزه هایی که در تاریخ بشریت بیشترین تأثیر را داشته اند؟ آیا می توان همه ی آنها را از انگیزه های اولیه ی مادی منشعب دانست؟! بنابراین، اینکه «هال» می گوید: «سایق محرکی است که از حالت نیاز نسوج ناشی می شود» براساس دیدگاه مادی است، همانطور که به کارگیری «سایق» یا کمی وانمود ساختن معرفهای سایقها یا عدم تأکید بر مقولاتی چون لذت و... از سوی «هال»، نشانگر دیدگاه رفتارگرایی مادی و افراطی اوست که البته مورد قبول ما نیست.
«هال» معتقد است که «سایق، رفتار را جهت نمی دهد یا هدایت نمی کند، بلکه صرفاً در جهت نیرو بخشیدن به رفتار عمل می کند. هدایت یا راهنمایی رفتار را محرکهای محیطی انجام می دهند».
گفتار فوق صحیح به نظر نمی رسد؛ زیرا واقعیت این است که سایقها رفتار را به نوع خاصی سوق می دهد و در نتیجه باعث می شود که نیروی خاص بدنی بر همان نوع متمرکز شود؛ مثلاً نباید تصور کرد که سایق جنسی، هیچگونه رفتار ویژه ای را طالب نیست و هدایت نمی کند (2) یا تنها محیط و به معنای اخصّ آن محیط اجتماعی، در تعین آن نوع، در صنف یا فرد خاص نقش دارد.
نکته ی جالب اینکه مکانیسم این ارتباط را باید در پیوند بین بُعد انگیزشی و آگاهی دانست و این مسأله ای است که معمولاً از کنار آن بسرعت می گذرند. اینکه «هال» سایقها را به اولی و ثانوی تقسیم کرده، حتی در مقام مکانیسم تحقق سایقها ثانوی نیز برآمده، در جای خود مطلب مهم و ارزنده ای است، لیکن نباید این امر سبب شود که هرگاه نتوانستیم سایقی را در سایقهای اولی بگنجانیم (به این علت که مثلاً منشأ مادی برای آن نیست) به گونه ای آن را در جرگه ی سایقهای ثانوی قرار دهیم. در این باره باید کمال دقت و احتیاط به عمل آید؛ زیرا برخی دچار این اشتباه شده و با توجیهات بی اساس، درصدد برآمده اند که انگیزه های متعالی و معنوی را تحت عنوان انگیزه های ثانوی مطرح کنند.

یادگیری

نظریه ی یادگیری «هال» از برجستگیهایی برخوردار است و شاید بتوان آن را کاملتر از نظریه ی «پاولف» و «ثورندایک» دانست - چه آنکه وی در آن حیطه به نکاتی توجه داشته که قبلاً‌ کمتر برجسته بوده است - لیکن اساس نظریه ی او بر محرک و پاسخ و تقویت دور می زند. همانطور که نظریه ی «پاولف» و «ثورندایک» را برای تبیین و توضیح یادگیری و انواع آن کافی ندانستیم، این نظریه را نیز مناسب و کافی نمی دانیم.

بوروس فردریک اسکینر

«اسکینر»، یکی از روانشناسان برجسته ی عصر حاضر، از رفتارگرایان افراطی به حساب می آید. بر این اساس، «او از یک نظام صرفاً تجربی، که در آن بدون چهارچوب نظری به پژوهش پرداخته می شود، طرفداری می کرد... او تنها با رفتار مشاهده پذیر سروکار دارد... و به هیچ وجه علاقه ای به نظریه پردازی یا تفکر درباره ی آنچه که ممکن است در درون موجود زنده جریان داشته باشد ندارد. در برنامه ی کار وی، هیچگونه اشاره ای به موجودیتهای درونی از پیش فرض شده که به صورت متغیرهای مداخله گر یا کارکرهای فیزیولوژیک توصیف می شود، به چشم نمی خورد، بلکه برای او، آنچه در فاصله ی محرک و پاسخ روی می دهد، نمایانگر داده های عینی نیست...».

نقد و بررسی

همانطور که مشاهده می شود، «اسکینر» سخت از تفکر پوزیتیویستی متأثر است. حتی نظریه گریزی نسبتاً افراطی او نیز از آن جریان نشأت می گیرد. بنابراین اشکالاتی کلی که در گذشته بر این تفکر و تفکر رفتارگرایی وارد آمده، بر او نیز وارد است، اما عدم علاقه ی وی به تفکر درباره ی آنچه که در درون موجود زنده جریان دارد و به صورت متغیرهای مداخله گر توصیف می شود، باید یک برخورد غیر علمی تلقی شود؛ زیرا دانشمند باید با کنترل متغیرها، از این امر آگاه شود که تأثیر و تأثرها و روابط عینی حاکم در اشیا به چه چیزی مستند است. تنها در این صورت می تواند موارد مشابه را پیش بینی کند.
اگر انسان بخواهد درباره ی درون موجود زنده نظریه پردازی کند و هیچگونه شاهد یا دلیل قاطع نداشته باشد،‌ باید آن را به عنوان خیالبافی طرد کرد؛ اما اگر انسان بتواند به کمک روش صحیح درون نگری (البته نه از نوع وونتی و تیچنری) به یک دسته از واقعیتهای روانی دست یابد و دیگران نیز آن را تجربه و تأیید کنند، آیا در این صورت، می توان از آن دست شست و صرفاً آنها را موجودیتهای درونی از پیش فرض شده دانست؟

شرطی کردن عامل

از آنجا که بین نظریه ی یادگیری «ثورندایک»، «پاولف»، «هال»، «اسکینر» و... وجوه مشترکی وجود دارد، اشکالات مشترکی که قبلاً در مورد برخی از این نظریات ابراز شده، بر این نظریه نیز وارد است. بر طبق یکی از این انتقادات اگر نظریات فوق بتواند برخی از انوع یادگیریهای ساده را توجیه و تبیین کند، نمی توان تمام اقسام آنها را توضیح دهد؛ مثلاً دستیابی به احکام و اصول عقلی و ریاضی و فلسفی و حل مسائل مربوط به آنها را هیچگاه نمی توان صرفاً با مکانیسم «رفتار عامل و تقویت» توضیح داد. بعلاوه این نظریه هیچ توجهی به فهم واقعی روابطِ موجود بین واقعیتها و درک آنها ندارد و تنها به واقعیات رفتاری در ارتباط با تقویت توجه می کند تا به این ترتیب، با پیوند بین آنها در اوضاع مختلف، رفتارهای خاصی بروز کند. بنابراین، التزام کامل به این نظریه در امر یادگیری، انسان را از بینش و تفکر و... و معنا دادن به واقعیات و پیوند آنها با هم دور می کند.
افزون بر آنچه گذشت، در تبیین این نظریه نیز به نقاط ضعفی برخورد می کنیم که آن را بیشتر تضعیف می کند:
1. در تفاوت بین رفتار عامل و رفتار پاسخگر آمده است: «رفتار عامل بدون هیچگونه محرک برونی مشاهده پذیر روی می دهد. پاسخ ارگانیسم خود بخودی است». البته، در این مورد گفته می شود: «تا آنجا که به آزماینده مربوط است، محرکی وجود ندارد؛ زیرا خود وی هیچ محرکی را به کار نبرده، در نتیجه قادر به دیدن هیچ محرکی نیست».
همانطور که ملاحظه می شود، بر اثر افراط در تجربه گرایی، باید بخشی از رفتار، یعنی رفتار عامل در این نظریه، بدون توضیح بماند و به عنوان رفتار خودبخودی که نمی توان محرک آن را کشف کرد، تلقی شود؛ در حالی که این احتمال که محرکهای درونی در بین باشد و بتواند بزرگترین نقش را در این رفتار بازی کند، وجود دارد و نمی توان آن را نفی کرد، مگر اینکه ما راه شناخت را به حواس ظاهر منحصر بدانیم و اگر چنین باشد،‌ بیراهه ای است که به تلاشی علم و بویژه به بی محتوایی روانشناسی می انجامد.
2. «اسکینر»، اظهار می دارد: «استحکام یک عامل هنگامی افزایش می یابد که با عرضه ی یک محرک تقویت کننده دنبال شود». اما سخن در این است که محرک تقویت کننده چه ارتباطی با موجود زنده دارد؟ برای پاسخ به این سؤال باید ابعاد مختلف موجود زنده، از قبیل بُعد انگیزشی و بُعد آگاهی را شناخت و «اسکینر» می کوشد تا از این مفاهیم دوری کند.
3. نظام «ثورندایک» و «هال»، از جهت در نظر گرفتن لذت و درد و با کاهش سایق، از اعتدال بیشتری برخوردار است، ولی «اسکینر»، آنجا که خود را ملزم به کاربرد سایق می بیند، سعی می کند آن را برحسب تعداد ساعات محرومیت تعریف کند. در واقع، با این توضیح مسأله حل نمی شود؛ زیرا باز این سؤال مطرح است که وقتی حیوان ساعاتی از غذا محروم می شود، چرا فقط یک کار خاص از او سر می زند و نه...
4. گفته شده که «رفتار عامل، برای آزمودنیهای انسانی مشتمل است بر حل مسأله که با تصویب کلامی یا با آگاهی پاسخ درست داده شده است، تقویت می شود».
درباره ی مطلب فوق بهتر است سؤال شود که مکانیسم «حل مسأله» کدام است؟ البته، اینکه بگوییم با تصویب کلامی و... پاسخ تقویت می شود به بیراهه نرفته ایم؛ ولی سؤال در «حل مسأله» ای است که در معرض تقویت قرار دارد. آیا این واقعاً تصادفی است یا برحسب رابطه ی خاصی است؟ اگر مراد اولی است که غیر معقول به نظر می رسد و اگر منظور دومی است پس، آن رابطه کدام است؟ واقعیت این است که یادگیری در تمام موارد خود،‌ ماهیتی ذهنی و روانی دارد و رفتارها صرفاً تجلیات آن به حساب می آید.

برنامه های تقویت

شک نیست که تقویت در انجام رفتارهای مختلف مؤثر است و «اسکینر» نیز در مورد آن تحقیقات جالبی دارد. لیکن، به نظر می رسد که نباید آن را به یادگیری منحصر دانست؛ به عبارت دیگر، تقویت مخصوص مورد یادگیری نیست، هر چند که به آن نیز کمک می کند. از کلمات «اسکینر» این نتیجه حاصل می شود که در تمام مواردی که رفتار با تقویت تداوم می یابد، یادگیری رخ می دهد؛ مثلا، آنجا که «اسکینر» می خواهد بر این امر تأکید کند که لزومی ندارد تا «تقویت» پیوسته باشد، بلکه به صورت متناوب نیز مؤثر است،‌ اظهار می دارد: «هنگامی که برای ورزش اسکی می رویم، همیشه یخ یا برف خوب نمی یابیم... در یک رستوران ویژه، همواره غذایی خوب به دست نمی آوریم...» آیا می توان این موارد را یادگیری دانست؟ آیا انسان که محل رستوران را یاد گرفته، براساس تقویت (خوب بودن غذا) بوده، آن هم به گونه ای که اگر بعداً غذای آن بد شود، این یادگیری از بین می رود؟! آیا می توان، به طور کلی، ادعا کرد که، سرانجام انسان با این تقویت متناوب یاد می گیرد که هر وقت بخواهد در بیرون خانه غذا بخورد به رستوران خاصی برود و این واقعاً یک یادگیری است؟ باید گفت که پیدا کردن آن رستوران براساس یادگیری است، اما، مرتب رفتن یا نرفتن به آنجا به یادگیری مربوط نیست، بلکه، به این دلیل است که رفتارهای ارادی ما مسبوق و منوط به مقدماتی است که برخی از آنها ادراکی است و برخی دیگر از مقوله ی انگیزشی و از همین جاست که رفتارهای ارادی ما براساس هدفی آگاهانه صورت می گیرد که یا تأمین نیاز و رفع کمبود است یا دستیابی به لذت و دفع الم و...
انسان برای دستیابی به اهداف خویش، درصدی از احتمال خلاف را به حساب نمی آورد، بلکه رفتارهای خویش را در ارتباط با تأمین نیاز و... با درصدی از موفقیت انجام می دهد؛ زیرا می داند که اگر به آن درصد ضعیف اعتنا کند، کمتر به اهداف خود می رسد و آنگاه که به رستوران می رود نیز بر اساس هدفی است و چون درصد بالایی احتمال موفقیت را در او تقویت می کند، به طرف آن رستوران رهسپار می شود و اگر چند بار غذای خوب دریافت نکرد و احتمال موفقیت و دستیابی به غذای خوب ضعیف شد، دیگر به رستوران مورد نظر نخواهد رفت.
مثالهایی که «اسکینر»، برای یادگیری و تقویت تناوبی ذکر کرده، خالی از مناقشه و مسامحه نیست و به نظر می رسد که تقویت نیز، همانطور که اشاره شد، مخصوص یادگیری نباشد.
نکته ی دیگر اینکه «اسکینر» یادگیری را صرفاً بر اساس تقویت تبیین می کند و تقویت را نیز امری ملموس و محسوس به حساب می آورد و هر آنچه را در درون انسان می گذرد نادیده انگاشته، کنار می گذارد؛ بنابراین، چگونه می تواند عبادت انسان دلباخته ای را توجیه کند که در دل شب با شیفتگی خاصی، بستر استراحت را رها کرده، به سوی خداوند روی می آورد و با او نیایش و راز و نیاز می کند؛ آن هم بر اساس محبت خدا و جلب رضایت او؟! یا چگونه می تواند ایثار انسانی را تبیین کند که دست از همه ی زیباییهای این جهان می شوید و به تمام فریبندگیهای آن پشت پا می زند و سرانجام خود را در راه دوست فدا می کند تا مورد الطاف و رضایت خداوندی قرار گیرد؟! آری، اینگونه تفکر به معنی نادیده گرفتن بُعد اصلی انسان یعنی، بُعد معنویت اوست.

رفتار کلامی

آنچه «اسکینر» درباره ی سخن گفتن و رابطه ی آن با تقویت بیان داشته، «واتسون» نیز بر آن تأکید ورزیده است. لیکن، آیا مرز گویش انسان تنها در اندامهای گویایی خلاصه می شود یا این گویش، بیشتر مرهون قدرت یادگیری و استدلال و تفکر و... انسان است که حیوانات فاقد آنند؟ آنچه به نظر مهم می رسد و باید درباره ی آن اندیشید و تجربه کرد، دومی است که معمولاً از قلمرو فکری رفتارگرایانی چون «اسکینر» و «واتسون» بیرون است.
در خاتمه، توضیح نکاتی چند درباره ی آنچه که «اسکینر» تحت عنوان «بنیانی برای زیستن عاقلانه تر از طریق اصول شرطی» آورده است، لازم به نظر می رسد:
الف) تفکر مکانیستی، همانطور که قبلاً نیز مورد بحث قرار گرفته، چه از نظر علمی و چه از نظر فلسفی (بویژه درباره ی انسان) مورد قبول نیست؛
ب) همانگونه که گشتالت نیز بر آن تأکید می کند، تحلیل رفتار و مقولات روانی انسان، هویت آنها را از بین می برد؛
ج) ما انسان را موجودی مجبور و غیر مختار نمی دانیم و هر انسانی می تواند این واقعیت را در خود بیازماید؛
د) ملازمه ای بین آزادی و قانونمند نبودن رفتار انسان نیست؛
ه‍) اگرچه ما معتقدیم که انسان در رفتارهای انسانی خود محکوم محیط و وراثت نیست، یادآور می شویم که قوت و ضعف اراده در انسانها متفاوت است و انسان می تواند با تقویت آن، محکوم غرایز و خواسته های نفسانی خود نباشد یا می تواند آن را طوری تضعیف کند که گویی اراده اش همواره در مسیر خواسته های نفسانی و حیوانی عمل می کند.
بنابراین، نیروی اراده می تواند با عدم تقویت آن یا برخی تلقینات نادرست تربیتی، تضعیف شده یا به عکس تقویت گردد. مثلاً، برخی از نظریه ها، که انسان را موجودی غیر ارادی و حتی مجبور معرفی کرده، ممکن است در بعضی از انسانها ضعیف اراده تأثیر منفی بگذارد؛ زیرا وقتی به انسان القا شود که روانشناسی و فلسفه ثابت کرده است که انسان آزاد نیست، این خود، در بسیاری از افراد که به نحوی تحت تأثیر دیگران یا خواهشهای نفسانی خود هستند، تأثیر می گذارد، و...
و) جامعه ای که «اسکینر» نوید آن را می دهد، جامعه ای نیست که بتواند توانها و انگیزه های معنوی و متعالی انسانها را شکوفا کند و انسان بتواند اراده ی خود را در این مسیر به طور صحیح به کار گیرد، بلکه جامعه ای است صرفاً مادی و حیوانی که در آن تنها نیازها و انگیزه های مادی مطرح است. این جامعه نمی تواند در موقعیتهای مختلف، به حیات خود ادامه دهد و انسانها نیز بتدریج نسبت به اینگونه زندگی احساس پوچی و بی معنایی خواهند کرد؛ زیرا در این جامعه به ابعاد عالی انسان توجه نشده است و نیازهای فطری و معنوی وی نادیده گرفته شده است.

پی نوشت ها :

1. ر. ک.: علم به کجا می رود؛ ص 97-107.
2. البته، این جهت دهی در سایقهای حیوانات بسیار مشهود است.

منبع مقاله: شکرکن، حسین و دیگران، (1372) مکتبهای روانشناسی و نقد آن (جلد دوم)، تهران، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه ی علوم انسانی، چاپ ششم 1390.